سال اول نظری بود یک روز وقتی از مدرسه برگشت از سرمامی لرزید . نوک انگشتان و تمام صورتش سرخ شده بود . کفشهایش را در اورد و آرام کنار بخاری نفتی نشست. احساس سرمای شدید از چهره اش نمایان بود اما رضایت خاطری وصف ناشدنی داشت . گفتم : شعبان جان چرا ژاکتی را که هفته پیش برایت خریدم هنگام رفتن به مدرسه نپوشیدی ؟ باملایمتی خاص جواب داد : ژاکتم را صبح پوشیدم. گفتم: حتما گمش کردی که الان تنت نیست ؟ پاسخ داد : نه مادر گمش نکردم . ودر ادامه گفت : مادر  مگر نه این است که اون ژاکت را برای من خریدی و اختیار اون دست من بود گفتم :چرا گفت : صبح که داشتم به مدرسه می رفتم فقیری را دیدم که از سرما می لرزید لذا با خود گفتم من لااقل خونه دارم که در اون گرم بشم اما این بنده خدا که جائی را نداره لذا ژاکتم را به فقیر دادم تا بتونه درمقابل سرمای زمستان خودشو گرم نگهداره و مریض نشه .

خاطره ای از مادر شهید شعبانعلی فلاح(شهرستان جویبار روستای آستانسر)منبع: وبلاگ فائزون