سلام بعد از مدتی دوباره بر وز شدم، نمی دانم چرا دیگه دست و دلم برای نوشتن به کار نمی رفت؟ شاید نتایج انتخابات مجلس مرا بهت زده کرد !!! نتایجی که تو شهر خودمون قابل تامل بود. حالا به قول بعضی ها جریان انحرافی برنامه!!!! داشت و نماینده شون پیروز شد!!!!!!!!! دیگه قالیباف چرا؟ بگذریم به قول آقا محمودمون شب عید بود و می خواستیم یه کمی شوخی کنیم!! علت تاخیر در به روز شدنم به خاطر مسافرتم بود و بس.

عید نزدیک شد و به همین مناسبت می خواستم یک خاطره ای از عید در جبهه ها نقل کنم که بر خوردم به خاطره شهید حمزه حجت انصاری که برادر عزیزم تو وبلاگ خاکریز د زده بود، ان شاءالله که ما این آخر سالی اونها رو ازیاد نبریم....

 خیابونا ،خیلی شلوغه ، همه در تدارک عیدن . عدّه ای لباس نو برای خودشون یا بچه هاشون خریدن و عدّه ای دیگه در تدارک سفره ی هفت سین ....بهـار ، طبیعتش اینه که با خودش جنب و جوش به همراه میاره . فقط ما انسان ها نیستیم که با شنیدن صدای پای بهار خوشحال می شیم . درختا هم از خواب زمستونی بیدار میشن و جوونه می زنن . همه جا سبز و زیبا میشه ....حالا که در اوّلین روز نوروز هستیم می خوام خاطره ای از عید جبـهـه براتون تعریف کنم . اونجا که خبری از مغازه ، بازار ، شیرینی فروشی و .... نبود.

       
دقیقا یادمه نزدیکای عیـد سال ۶۵ بود....فکر می کردم حالا که بچّه ها جبهه هستند عید و سال نـو یادشون نیست....چند دقیقه ای که مونده بود تا سال تحویل بشه دیدم  جنب و جوشی تو سنگرمون به چشم می خوره ، یکی از بچّه ها رفته سفره ای رو آورده و پهن کرده ، خدا رحمت کنه شهید احمدزاده رو ؛ ازش پرسیدم چـه خبـر شده ؟ گفت چند لحـظـه ی دیگه ، سال تحویـل میشه ، برای همینه که بچّه ها گفتند بهتـره سفره ی هفت سین پهن کنیم . مونده بودم چطور میشه تو سنگـر ، سفره ی هفت سین پهن کنیم ؟! دور و برمو  با دقّت نگاه کردم ، راستش یه کمی نون خشک بود و چند تا دونه کنسرو ماهی !
         همین که داشتم فکر می کردم دیدم شش نفر اومدن تو سنگر و رفتن سراغ سفره ،حتما براتون جالبه که بگم یکی شون سه چهار سانت سیم خاردار تـو دستش بود که گذاشت سر سفره، یکی شون سلاح و خلاصه سمبـه (وسیله ای که باهاش سلاح شون رو پاک می کردن) کمی علف به عنوان سبـزه ،سرنیزه ، سربند. شمردم دیدم شش تا شده ، با خنده گفتم : هفتمیش کو ؟‍!
         شهید احمدزاده خنده ای کرد و گفت : خودت سیّد ! آره با خودت میشه هفت تا... یکی از بچه ها رفت دفتر تبلیغات رادیوی کوچیک رو آورد . رادیو  که روشن شد تیک تاک پخش می شد . فهمیدیم چند ثانیه بیشتر به تحویل سال نو باقی نمونده ...           
           صدای گوینده : « آغاز سال یکهزار و سیصد و شصت و پنچ.... » بچه ها همدیگه رو در آغوش گرفتند و سال نو رو به همدیگه تبریک گفتن .